دانشگاه جامع علمی کاربردی واحد 11 تهران

 عنوان:تعریف، اهمیت و انواع دموکراسی و نقش فرهنگی دموکراسی (قسمت دوم)

استاد: جناب آقای دکتر مؤمنی

 تدوین:فرحناز نجفی، مهین علیپور ، مریم اصغرزاده

 سال تحصیلی:مهر 1392

 

دموکراسی و مبانی فلسفی آن

آبراهام لینکلن درباره این اصطلاح گفته است: «دموکراسی یعنی حکومت، با خود مردم و برای مردم.» این اصطلاح اولین بار در آتن و در زمان کلیستن به کار رفت.1

دموکراسی به لحاظ تاریخی و نیز به لحاظ فلسفی، در مقابل «تئوکراسی» (حاکمیت دینی) قرار دارد. دموکراسی تحقق سیاسی تفکری فلسفی است که انسان را مقیاس هرچیز می دانست  .

مبنای نظری دموکراسی چیزی نیست مگر همان اندیشه «اصالت بشر» که انسان را به صورت مستقل و بی نیاز از وحی، مدار عالم و هستی می داند. به واقع، مردمی که موردنظر دموکراسی است، همان انسان موردنظر اومانیسم است.

دموکراسی برای اولین بار، در یونان باستان پدید آمد و این تصادفی نبود; چرا که یونان سرزمینی بود که در آن شرک و «پلی تئیسم» زمینه را برای طغیان عقل بشری بر نظم و قانون الهی آماده کرده بود. فراموش نکنیم که یونان نه فقط مادر تمدن معاصر غربی، که مهد اومانیسم نیز هست و بزرگ ترین فلاسفه مخالف دموکراسی (در یونان باستان) همچون سقراط و افلاطون نیز خود صبغه شدید اومانیستی داشتند.

دموکراسی لیبرال به لحاظ نظری، نیرومندترین گرایش های فکری و فلسفی اومانیسم را منعکس می کرد و به همین دلیل، در او ادوار متأخّر تمدن اومانیستی وجه غالب و حاکم را یافته است.

اختلافات موافقان و مخالفان دموکراسی در یونان باستان، بیش از آن که اختلافی مبنایی (بر سر قبول و یا نفی اومانیسم) باشد، اختلافاتی فرعی و جنبی بود.

ارنست کاسیرر درباره اختلاف سقراط و سوفسطاییان در عین وحدت مبنایی آنان می نویسد: «در جریان پرورش فرهنگ یونان، شاید هیچ تنشی شدیدتر و هیچ تضادی ژرف تر از آن که میان اندیشه سوفسطایی و اندیشه سقراطی وجود دارد نتوان یافت. ولی با وجود این تضاد، سقراط و سوفسطاییان بر سر یک فرض اساسی با هم توافق داشتند: هر دو طرف معتقد بودند که نخستین مطلوب هر نوع نظریه فلسفی عبارت است از: یک نظریه عقلانی درباره ماهیت انسان... از آن پس، دیگر انسان را فقط جزئی از طبیعت نمی دانستند، انسان مرکز طبیعت قرار گرفت. پروتاگوراس گفت: انسان میزان همه چیز است. این رأی به یک معنا، هم برای سقراط و هم برای سوفسطاییان صادق است. هدف مشترک هر دو این بود که فلسفه را انسانی کنند، جهان شناسی و بودشناسی را به مردم شناسی مبدّل کنند. اما این دو هر چند در هدف توافق داشتند، در وسیله و روش بکلی با هم مخالف بودند.»2

دموکراسی به لحاظ معرفت شناسی و فلسفی، بیش تر به «امپریسم» (تجربه گرایی) و «اندیویدوآلیسم» (فردگرایی) تأکید دارد. در برخی از ادوار تاریخی، نقش فردگرایی در اندیشه دموکراسی، به نسبت کم رنگ گردیده و بیش تر به مصداق جمعی بشر تأکید شده است. اما به طور کلی، می توان گفت: دموکراسی جدید بیش تر فردگرا بوده است (دموکراسی لیبرال). دو تن از محققان مدافع دموکراسی درباره پیوند دموکراسی با تجربه گرایی و فردگرایی، با نگاهی موافق می نویسند: «رابطه روان شناسانه و تاریخی میان دگماتیسم فلسفی و اتوریتاریانیسم (اقتدارطلبی) سیاسی روشن است: یقین مطلق به دانش، موجب تعصّب ارتجاعی در عاطفه می شود که به نوبه خود، به سرکوب بی رحمانه در حکومت ختم می شود. در مقابل، امپریسم (تجربه گرایی)، که ابتدا به طور کامل توسط جان لاک (1632ـ1704)توسعه یافت، بر این ایده مبتنی است که تمام دانش ما از تجربه سرچشمه می گیرد. در این پندار، حقیقت مقوله ای تجربی و متغیّر بوده و در معرض کنکاش و تحقیق دایمی قرار دارد.»3

احتمالا تصادفی نیست که امپریسم عقلی و دموکراسی به طور کموبیش همزمان در انگلستان، فرانسه و ایالات متحده توسعه یافته اند. در تفکر بریتانیایی، جان لاک بنیان گذار امپریسم، هنوز مجاب کننده ترین شارح و مفسّر لیبرالیسم فلسفی می باشد. در ایالات متحده، امپریسم مکتب فکری غالب بود که با جان دیویی (1859ـ1952) به نقطه اوج خود رسید. کاربرد امپریسم از سوی جان دیویی در زمینه فلسفه و سیاست، همکاری و کمک دیرپایی به میراث لیبرالیسم امریکایی بوده است.4

در دموکراسی، «مردم» در حکم قانون گذار و واضع قانون هستند و مردمی که مورد نظر دموکراسی هستند، در تعریف اومانیستی از بشر خلاصه می شوند، منتها گاه مصداق جمعی این بشر مبنا و محور قرار می گیرد و گاه مصداق فردی آن.

تفکران ژان ژاک روسو، کارل مارکس و ولادیمیرلنین بیش تر مصداق جمعی بشر را موردنظر داشته است و تفکرات جان استوارت میل، جان لاک و کارل ریموند پوپر مصداق فردی بشر را.

سیر تطوّر تاریخی غرب به تثبیت و غلبه دموکراسی لیبرال (بر مبنای نظرات جان لاک، کارل ریموند پوپر و جان استوارت میل) انجامیده است و نظریه پردازانی همچون هانا آرنت و سزیا برلین دفاع از مبانی نظری آن را در روزگار معاصر ما به عهده گرفته اند.

دموکراسی در چهارچوب جهان نگری اومانیستی، مناقشات و اختلاف نظرهایی را بر سر مسأله «نمایندگی سیاسی»، «نحوه ابراز نظر شهروندان»، «قابل انتقال بودن حق رأی» و «نحوه تعادل قوا» بین طرف داران آن برانگیخته که موجب طرح نظریه هایی همچون «قرارداد اجتماعی» ژان ژاک روسو و نظریه «تفکیک قوا»ی منتسکیو گردیده است. علی رغم همه اختلاف نظرها و تشتّت آرایی که وجود دارد، آنچه مسلّم و تردیدناپذیر است این که دموکراسی یک اندیشه سیاسی و حتی فراتر از آن، یک فلسفه زندگی است که اومانیسم (مذهب اصالت بشر) را در خود متحقق ساخته.

دموکراسی در معنای اصیل خود، چیزی فراتر از حق رأی و اظهارنظر مردم یا بیعت مردم با نظام حاکم است. دموکراسی در اصل، در مقابل تئوکراسی (حاکمیت الهی) قرار دارد و به معنای قانون گذاری «مردم» بی توجه به تعالیم الهی و وحی آسمانی است. پس ذات دموکراسی با مذهب اصالت بشر پیوند خورده است.

تجربه تاریخی نیز این مدعا را اثبات می کند. در قرون وسطا که مسیحیت ممسوخ جای گزین شرک اومانیستی یونان باستان شده بود، سخنی از دموکراسی در میان نبود و نظریه پردازان و اندیشمندان آن روزگار (از آگوستین قدّیس تا توماس آکوئیناس) همگی به «تئوکراسی» اعتقاد داشته، شکلی از مدینه فاضله الهی را جستوجو می کردند.

دو تن از محققان غربی درباره دموکراسی به عنوان یک شیوه زندگی و پیوند آن با «کاپیتالیسم» (سرمایه داری) غربی می نویسند:

«مفهوم دموکراسی در غرب، به عنوان شیوه زندگی، بسیار وسیع بوده و متضمّن چندین عنصر اساسی است که روابط فرد با جامعه و حکومت را تبیین می کنند... پیوند نزدیک بین سرمایه داری و دموکراسی را در این واقعیت بهتر می توان مشاهده نمود که هر دو مقوله ابتدا در یک کشور ترسیم یافتند: بریتانیا. بریتانیا رهبری جهانی خود را به عنوان یک نظام دموکراسی سیاسی و اقتصاد سرمایه داری در طی بخش اعظم قرن نوزدهم حفظ نمود و در قرن بیستم این نقش خود را به ایالات متحده تفویض کرد.»5

آنچه در خصوص پیوند دموکراسی و کاپیتالیسم جالب و نیز عبرت آموز است، این حقیقت است که دموکراسی به عنوان یک نظام سیاسی مبتنی بر رأی عمومی، حتی در جهان سرمایه داری، به دلیل روبه رو بودن با تنش های گسترده و عمیق اجتماعی و طبقاتی در جامعه، در بسیاری موارد به رأی عمومی و نظرات «مردم» توجهی نمی کند و بر اساس ساز و کار سودجویی و روحیه سودگرایانه خود عمل می نماید، و این خود دلیل دیگری است بر اثبات این حقیقت که «دموکراسی» نه به معنای احترام به آراء عمومی و یا «حاکمیت مردم»، که به معنای قرار دادن حاکمیت مفهومی انتزاعی به نام مردم در برابر حاکمیت الهی (تئوکراسی) است. وقتی قرار باشد قانون من درآوردی مردم به جای قانون الهی بر مسند قدرت بنشیند و هدایت افکار و اعمال مردم نیز به طریق مستقیم و غیرمستقیم توسط دستگاه های تبلیغاتی و اندیشه ها و آثار متفکران طرف دار سرمایه داری انجام گیرد، دیگر مشخص است که در نهایت، این نظام سرمایه داری و سوداگری است که دموکراسی را به پیش می برد.

راین هارد کونل، محقق تاریخ لیبرالیسم و دموکراسی، درباره پیوند تاریخی دموکراسی و کاپیتالیسم می نویسد: «در طول سه قرن از دوران نوزایش (رنسانس) تا انقلاب فرانسه، با کلیسازدایی و این جهانی کردن امور و نظریه های فردگرایی و لیبرالیسم، زمینه های دموکراسی مساوات طلب و اقتصاد تجاری سرمایه داری فراهم می آید.»6

دموکراسی باطن و ظاهری جز اومانیسم ندارد. دموکراسی معتقد است: انسان ها خود می توانند و باید برای خود به وضع قوانین بپردازند. دموکراسی هرگونه الگوی کامل و ثابت از «حقیقت»، «انسان کامل» و «مدینه فاضله» را نفی می کند و با تکیه بر روش شناسی تجربی و «نسبیت حقیقت»، «سوفیسم» را به عنوان معرفت شناختی خود می پذیرد; چرا که خواه ناخواه تجربه گرایی به سوفیسم می انجامد. تصادفی نیست که مشهورترین مروّجان و طرف داران دموکراسی از جان لاک و برخی از سوفسطاییان باستان تا برتراند راسل و کارل ریموند پوپر در زمره امپریست ها و پوزیتویست ها (اثبات گرایان) بوده اند.

پیوند سوفیسم با پوزیتویسم و دموکراسی به خوبی در نظریه «ابطال پذیری حقیقت» و «جامعه باز» کارل پوپر تحقق یافته است. یکی از سوفیست ترین معرفت شناسان معاصر، یکی از سرسخت ترین مدافعان دموکراسی لیبرال می باشد و این پیوند با نسبت هایی متفاوت در برتراند راسل نیز تحقق یافته است.

مفهوم «حق طبیعی بشر» مبنای فلسفه حقوق دموکراسی لیبرال را تشکیل می دهد. بر اساس این نظریه، هر فرد انسانی دارای حقوق ذاتی و طبیعی است که از وجود او غیرقابل تفکیک می باشد و فقط در موارد خاص، جامعه حق دارد که این حقوق را از فرد بستاند. همین نظریه (حقوق طبیعی) مبنای «اعلامیه حقوق بشر» قرار گرفته است. جان لاک و ژان ژاک روسو از طرف داران این نظریه بودند.

نظریه «حق طبیعی» مبنای نظری اندیشه های تامس جفرسون (از بنیان گذاران ایالات متحده امریکا) و «اعلامیه استقلال امریکا» (فلادلفیا، 1776) را تشکیل می دهد و نظریه «حق طبیعی» و حقوقی همچون آزادی مذهب، آزادی بیان، حق حیات و آزادی انتخاب شغل و مسکن را به عنوان حقوق طبیعی و ذاتی هر فرد انسانی مطرح می کند.

واقعیت این است که واضعان این نظریه آن را در مقابل حقوق و شریعت دینی مطرح کرده اند و هدف ایشان به واقع، تغییر قوانین و قواعد حقوقی از مبنای مذهبی و الهی به مبنایی لاییک (غیر دینی) و اومانیستی بوده است. به همین دلیل هم در این نظریه، سخنی از مسأله وظایف و تکالیف انسان در برابر خالق و یا بهره ای از شرایع دینی دیده نمی شود و ـ همچنان که گفته شد ـ جهت کلی و مبنای این نظریه تماماً غیردینی است. اما نکته دیگری که در رابطه با این نظریه قابل طرح و بحث و بررسی است، تناقض و نوع ابهامی است که در مبنای فلسفی و معرفت شناختی آن وجود دارد.

اندیشه دموکراسی لیبرال به لحاظ فلسفی و معرفت شناختی، بر مبنای امپریسم (تجربه گرایی) قرار دارد، و اعتقاد به فرضیات غیرتجربی و «آپریور» (ما قبل تجربی) همچون «حقوق طبیعی»، به هیچ وجه با روش شناسی تجربی سازگاری ندارد. ویژگی بارز معرفت شناسی تجربی عدم اعتقاد به مفاهیم ماقبل تجربی و غیرتجربی است و حال آن که نظریه «حقوق طبیعی» از اساس بر مفاهیم «آپریور» تکیه دارد; این تناقض را همه پیروان و مدافعان اندیشه دموکراسی لیبرال دریافته اند، اما هیچ یک امکان پاسخ گویی به آن را نداشته اند.

واقعیت این است که طرف داران و مروّجان اندیشه دموکراسی لیبرال برای مقابله با نظام حقوق دینی و الهی، ناگزیر از ارائه یک نظام حقوقی لاییک و اومانیستیک بوده اند و به دلیل ناتوانی معرفت شناسی و روش شناسی تجربی از انجام چنین امری، ناگزیر از حریم و حدود معرفت شناسی و روش شناسی تجربی خارج شده اند و این نخستین بار نبوده است که اصحاب مذهب «اصالت تجربه» دچار چنین تناقض هایی گردیده اند. (ماتریالیسم تاریخی مارکس یکی از بهترین مصادیق این مدعاست(.

 

انواع دموکراسی

 

» دموکراسی از جنبه های مختلف و بر اساس ملاک های متعدد تقسیم می پذیرد:
      الف. از جهت نحوه مشارکت و نقش آفرینی اراده مردم به دو گونه «مستقیم» و «غیرمستقیم» (نمایندگی) قابل تفکیک است. که روش مستقیم عمدتا مربوط به دولت شهرهای یونان باستان است، در عین حال روشهایی مثل رفراندوم و مراجعه به آرای عمومی، از شیوه های دموکراسی مستقیم بوده، اما عمدتا دموکراسی در قرون اخیر تاکنون به روش غیرمستقیم و نمایندگی می باشد.
      ب. بر اساس سیر تاریخی به دو گونه «کلاسیک» و «معاصر» تقسیم می شود که هر کدام به گونه های خردتری نیز تقسیم پذیر است.

     ج. تقسیم بندی دموکراسی بر اساس نوع «هدف» که گاه تأمین آزادی فرد، و گاه تأمین فضیلت مدنی و گاهی تأکید تنها بر برابری سیاسی و گاه عمدتا برابری اقتصادی به عنوان پایه برابری سیاسی و ...، که می توان مدلها و گونه های دموکراسی بر اساس هدف را در موارد ذیل نام برد:

    
1. دموکراسی لیبرال: اولویت دادن آزادی نسبت به همه ارزشهای سیاسی دیگر مورد تأکید آن است. از این رو به جد به توزیع قدرت و تفکیک قوا می اندیشد، لیبرالها آزادی را بالاتر از برابری، فضیلت مدنی، رفاه و ... می دانند.

      دموکراسی و قانون تاجایی مطلوب است که به حقوق فردی و سلایق افراد دست اندازی نکنند. این الگو از دموکراسی هیچ ایدئولوژی و چارچوبی را، جز ارادهء آزادانه افراد تحمل نمی کند.     
2. دموکراسی مشارکتی: در واقع ترکیبی از دموکراسی مستقیم و دموکراسی مبتنی بر نمایندگی است. هدف آن تأکید بر حضور و مشارکت هر چه گسترده تر مردمی _ در هر قالب ممکن_ است، این نوع دموکراسی بر خلاف نوع قبل، برتریت و آموزشی سیاسی شهروندان، برای رسیدن به فضیلت های مدنی بیشتر تأکید دارد.    
3. دموکراسی سوسیالیستی: ترکیبی از نظام سیاسی _ اجتماعی، با نظام اقتصادی _ اجتماعی است. یعنی ترکیب دموکراسی و سوسیالیسم. این نوع دموکراسی بر خلاف دموکراسی لیبرال، نگران تأثیر منفی و نامطلوب نابرابریهای اقتصادی، بر روی برابری سیاسی است؛ و به همین جهت بر دخالت جدی دولت در امور اقتصادی تأکید می کند. و بیش از آنکه بر ازادی تأکید کند، طرفدار برابری است.     
4. دموکراسی نخبه گرایانه: در این مدل دموکراسی عبارت است از یک روش و سازوکار برای گزینش سیاستمدارانی که با هم به رقابت برخاسته اند. و عقیده بر آن است که مردم از فراغت و تخصص کافی برای تصمیم گیری برخوردار نیستند، و لذا مشارکت سیاسی شهروندان به این است که تعیین کننده گروه نخبه حاکم هستند.

   
5. دموکراسی تکثرگرایانه (پلورالیستی): هدف این نوع که گرایشی نوین در سنت لیبرالی است، جستجوی سازوکاری است که با توزیع قدرت در میان اقلیت ها، هرگونه قدرت مسلط و متمرکز را نفی کند. طرفداران آن آزادی سیاسی و حضور سلایق متکثر را در بالاترین سطح می خواهند. از این رو این نوع از دموکراسی بر

 خلاف انواع قبل، با حاکم بودن ایدئولوژی خاصی، مخالف است.

      د. علاوه بر تقسیم بندی های فوق، به طور کلی می توان تمامی مدلهای مختلف دموکراسی را به دو گروه از هم متمایز تقسیم کرد:

      1. رویکردها و قرائت هایی که دموکراسی را تنها به مثابه یک «روش» برای توزیع قدرت سیاسی، و ابزار و سازوکاری صوری برای تصمیم گیری می دانند.


      2. مدلهایی که دموکراسی را نوعی هدف و «ارزش» می دانند. در این تفکر دموکراسی بر مبنای اصول و ارزش های خاص استوار است و انتخاب و رأی اکثریت کاشف از خیر واقعی و مصلحت عمومی جامعه شمرده می شود.

نقش فرهنگی دموکراسی

در جامعه شناسی یکی از بحث های مهم "اجتماعی شدن" و جامعه پذیری است. اجتماعی شدن به فرایندی گفته می شود که افراد از مجرای آن قوانین، مقررات، هنجار ها، آداب و رسوم را درونی می سازد. جامعه شناسان برای اجتماعی شدن مجرا های مختلف را بر شمرده اند. خانواده، مکتب، رسانه ها، گروه های همالان را از مجرا های اجتماعی شدن دانسته اند. اندیشمندان علوم سیاسی مفهوم جامعه پذیری را از جامعه شناسان به عاریت گرفته اند و به آن پسوند سیاسی را افزوده اند. اندیشمندان علوم سیاسی بیشتر احزاب سیاسی، انجمن های اجتماعی و فرهنگی را مجرای جامعه پذیری سیاسی می داند. اما این نوشتار در صدد آن است تا نقش خانواده و مدرسه را در جامعه پذیری سیاسی مورد بررسی قرار دهد. به عبارت دیگر نقش خانواده و مدرسه را در ترویج فرهنگ دموکراسی مورد بررسی و کندکاو قرار می دهد.

خانواده به چه صورت و در چه شرایطی می تواند نقش مهم و برجسته در ترویج فرهنگ دموکراسی داشته باشند. نقش خانواده در ترویج فرهنگ دموکراسی را می توان متاثر از تقسیم بندی مسئولیت ها در درون خانه دانست.  در گذشته، تقسیم مسئولیت های خانواده به شکل بوده است که زنان در خانه عمده مسئولیت های بچه داری و تربیت کودکان و رسیدگی به امور و مهیا کردن نیاز های مردان را بر عهده داشتند. در بسیاری از جوامع امروزی از جمله افغانستان نیز چنین است. این مسئولیت های داخل خانه، که ظاهرا موضوعی کاملا خصوصی است، تاثیر اجتماعی مهمی نیز در بردارد؛ به این صورت که انرژی و وقتی را که زنان برای ایفای آن مناسب تلقی می شوند، تعیین می کند. تا هنگامی که این نوع تقسیم مسئولیت ها و نگرشی که آن را مناسب می داند وجود دارد، تساوی سیاسی زنان با مردان منتفی است و در واقع به دلیل غیبت آنان از صحنه سیاسی، دموکراسی دچار لطمه و آسیب می شود. این موقعیت و مسئولیت زنان در خانه باعث می شود که کودکان بیاموزند که زنان در جامعه موقعیت فروتر و زیر دست را دارند و وظیفه تامین نیاز های دیگران را بر عهده دارند. به عبارت دیگر تقسیم بندی مسئولیت های خانگی به شکل سنتی موجب می شود که نابرابری سیاسی تثیبت گردد. زیرا نقش ها و مسئولیت های برحال زنان به نسل بعد منتقل می شود.

تاثیری دیگری که نهاد خانواده بر اجتماع دارد، نقش مثبت است که می تواند در تربیت و رشد شهروندان آینده جامعه ایفا کند. در دوران کودکی تجربه برخورداری از ارزش و احترام به اندازه دیگران، برخورداری از حق ابراز نظر در مسائل خانه و نیز آموختن احترام به نظرات دیگران، پی بردن به این نکته که برخورداری از حقوق، مستلزم ایفای وظایفی است، از جمله آموزش هایی هستند که برای تمرین شرکت در امور جامعه ای دموکراتیک به عنوان شهروند اهمیت دارند. همچنین از طریق خانواده است که کودک برای اولین بار نسبت به جامعه وسیعتر خارج از خانه نگرش پیدا می کند و در مورد مسائل سیاسی دارای اعتقاداتی می شود که گاهی تا دوره برزگسالی نیز ادامه می یابد.

بنابراین خانواده نقش برجسته در انتقال نقش ها و مسئولیت ها به کودکان دارد. اما این نقش در صورتی مثبت خواهد بود که زنان نسبت به مردان از موقعیت برابر برخوردار باشند. در غیر آن نه تنها نقش خانواده در ترویج فرهنگ دموکراسی مثبت نخواهد بود که بلکه باعث ثبیت نابرابرای سیاسی میان زنان و مردان خواهد شد که این مسئله خلاف اصول و مولفه های دموکراسی می باشد.

زنان برای ارتقا موقعیت اجتماعی خود می تواند با نفوذ از طریق سازمان های زنان و گروه های خودیاری بر سیاست گذاری دولت تاثیر گذار باشند و موقعیت جدیدی برای خود خلق نمایند. همچنین شکل گیری جنبش های زنانه معتدل و میانه رو می تواند باعث تغییر در موقعیت اجتماعی و سیاسی و حتی اقتصادی زنان گردد.

مدارس گذشته از ایجاد و ارتقای انواع مهارت ها و قابلیت ها در دانش آموزان، به خصوص سواد و انتقال دانش، در انتقال فرهنگ و سنن نیز نقشی بسزا ایفا می کنند. دیگر نقش مهم مدارس ارزیابی منتقدانه فرهنگ ها و کمک به کودکان برای درک جایگاه خود در جهانی که مذاهب و اعتقادات گوناگون بسیاری در آن وجود دارد و همه آن ها به یکدیگر وابستگی متقابل دارند، می باشد. آموزش دقیقتر دموکراسی به کودکان، منجر به فهم قانون اساسی کشور و چگونگی شکل گیری و تکامل آن، کسب آگاهی های سودمند در مورد حقوق و وظایف شهروندی، و درک حقوق بشر و درجه اهمیت آن می شود. البته آموزش دموکراسی به یادگیری دانش منحص نمی شود، بلکه باید آن را از راه های دیگری نیز ترویج کرد. مثلا باید کودکان را وارد بحث هایی کرد که اهمیت مقطعی دارند و آن ها را وا داشت که استدلال های خود را عرضه کنند و به نظرات دیگران گوش بسپارند و در تصمیمات جمعی در مورد موضواعاتی که بر چگونگی اوضاع مدرسه تاثیر می گذارد، شرکت جویند. این کار را می توان از طریق جلساتی که در کلاس ها برگذار می شود، یا انجمن های مدارس که خود داشن آموزان اعضای آن ها را انتخاب می کنند و روش های مشابه دیگر به انجام رساند.

در نقش مدارس باید گفت که مدارس در صورتی نقش برجسته در ترویج فرهنگ دموکراسی دارد که کارگزاران دموکراسی و دولتی با یک برنامه مدون و اساسی در مدارس کار نمایند. بی توجهی به آن نه تنها باعث ترویج دموکراسی نمی گردد بلکه منجر به شکل گیری گروه های مقاومت علیه دموکراسی نیز می گردد. نمونه های عینی آن را می توان در برخی کشور های جهان سوم و افغانستان مشاهده نمود. افرادی زیادی تحصیل کرده از سوی امنیت ملی و پلیس افغانستان دستگیر شده است که آن ها قصد انتحار داشته اند. افراد دستگیر شده تنها فارغ مکتب نبودند بلکه فارغ یک سطح بالاتر یعنی دانشگاه بوده اند. این موارد نشان می دهد که مدارس مانند خانواده در صورتی کارکرد مثبت دارند که تحت کنترل باشند و تمام برنامه های آن زیر نظر وزارت معارف باشند. همچنین در تدوین و تالیف کتاب های درسی مکاتب سعی شوند که مولفه های دموکراسی و مردمسالاری گنجانده شده و هیچ بخش و مضمونی با دموکراسی و حقوق بشر ناسازگاری نداشته باشد.

در نهایت باید گفت، همان طور که خانواده و مدرسه از مجرا های اجتماعی شدن می باشد. این دو می تواند مجرای برای جامعه پذیری سیاسی نیز باشد. در صورت این خانواده و مدرسه می تواند مجرای جامعه پذیری سیاسی باشند که مسئولیت ها و وظایف خانه و شهروندی به صورت برابر میان زنان و مردان تقسیم گردند. برابری در موقعیت سیاسی و اجتماعی و اقتصادی منجر به ترویج فرهنگ دموکراسی می گردد اما نابرابری و فرودستی زنان مردان را همیشه در یک موقعیت برتر قرار می دهند. مدرسه نیز در صورتی نقش اساسی در ترویج فرهنگ دموکراسی دارند که کتاب ها و برنامه های درسی به صورت اساسی تدوین، اجرا و ارزیابی گردد. در غیر آن مدرسه ممکن است منجر به شکل گیری گروه های مقاومت علیه دموکراسی گردد.

اصولا دموکراسی و رابطه برابر بین انسان ها بدون رشد فردیت و شکل گیری شخصیت فردی میسر نیست. هم از این رو درجه رشد فردیت و شخصیت فردی یکی از اصلی ترین عوامل و زمینه های رشد فرهنگ دموکراسی بشمار می رود. دموکراسی فقط یک ساختار سیاسی صرف نیست بلکه یک حادثه و یا تحول فرهنگی است که باید مناسبات ، مفاهیم و معانی آن به شکل فرهنگ در توده مردم نهادینه شود دموکراسی یعنی همه چیز در درون واز طریق تعامل اجتماعی . یکی از عوامل تأثیرگذار بر ترویج دموکراسی موانع فرهنگی است که ریشه در باورهای قومی، ملی و تاریخی دارد. فرهنگ دموکراسی هنگامی در جامعه پا گرفته است که اکثریت قابل ‌ملاحظه‌ای از افراد و گروه‌های اجتماعی و احزاب سیاسی، حق موجودیت یکدیگر و نیز اقلیت‌های قومی و دینی و مسلکی را بدون هیچ قید و شرطی به رسمیت شناسند. اصل عدم برتری بالقوه میان یکدیگر را بپذیرید و بر این اصل تفاهم و توافقی جدی داشته باشند و آن را ملاک عمل و اساس کارزار سیاسی و اجتماعی خود قرار دهند. تثبیت مناسبات دموکراسی و استقرار نهادهای دموکراتیک،نیاز به زمینه و بستر فرهنگ دموکراتیک دارد . مدارا،تحمل،گفتگو،همزیستی، توسعه سیاسی و… از مظاهر فرهنگ دموکراسی میباشند.  نقش و تاثیرگذاری روشنفکران، نهاد ها و جنبش های مدنی درتثبیت مناسبات فرهنگ دموکراسی در اذهان جامعه بسیار مهم و ضروری می باشد.

 

 

 

 

منابع:

1ـ ر.ک: غلامرضا علی بابایی و بهمن آقایی، فرهنگ علوم سیاسی، نشر ویس، 1365، ج 1.

2ـ ارنست کاسیرر، افسانه دولت، ترجمه فارسی مهر، خوارزمی، 1362، ص 75.

3- ویلیام اینشتاین، ادوین فاگلمان، مکاتب سیاسی معاصر، ترجمه حسینعلی نوذری، گستره، 1366، ص 228.

4ـ همان، ص 230

5ـ ص 225ـ228

6ـ چنگیز پهلوان، اندیشه های سیاسی، پیوست الگوی لیبرال سلطه، تهران، پاپیروس، 1366، ص 188.

7 ـ جرج ساباین، تاریخ نظریات سیاسی، بی جا، بی نا، بی تا، ج 2، ص 154

8ـ ص 174.

9ـ ص 282.

10ـ کارل ریموند پوپر، جامعه باز و دشمنانش، ترجمه علی اصغر مهاجر، شرکت سهامی انتشار، 1364، ص 277.

11ـ برتراند راسل، قدرت، ترجمه نجف دریابندری، تهران، شرکت انتشارات سهامی عام، 1362، ص 338 / استیون لوکس، قدرت، ترجمه فرهنگی رجا، بی جا، بی نا، بی تا، مقاله چهارم / گالبرایت، آناتومی قدرت، بی جا، بی نا، بی تا، فصل اول.

12ـ دیوید هلد،مدل های دموکراسی، ترجمه عباس مخبر، ص 115.

13ـ فرانسیس فوکویاما، «فرجام تاریخ»، نشر ویس، ص 86.

14ـ سیدعباس نبوی، دموکراسی و حاکمیت اسلامی، بخش دوم، روزنامه جمهوری اسلامی، 25/2/74.

15ـ دیوید بیتهام، دموکراسی چیست؟ (آشنایی با دموکراسی)، ترجمه شهرام نقش تبریزی، تهران، ققنوس، 1376، ص 39ـ40.

16ـ همان، ص 45.

17ـ همان، ص 45.

منبع:ماهنامه معرفت